Friday, November 30, 2007
تراژدی:
«بد بودن» که زیاد می‌شود، «بد نبودن» را تحسین می‌کنیم. ۱


در ابتدا یک رفتار احمقانه، کم و غیر‌طبیعی است و انجام دادن آن، توسط دیگران سرزنش می‌شود. ممکن است این رفتار به‌تدریج شایع شود و دیگر آن‌قدرها هم غیرطبیعی به‌نظر نرسد. در این وضعیت گاه کسی را صرفاً به خاطر انجام ندادن آن رفتار احمقانه تحسین می‌کنند. رفتار بدی که روزی انجام ندادنش طبیعی بوده و انجام دادنش را نکوهش می‌کردند، حالا آن‌قدر انجام دادنش طبیعی شده که انجام ندادنش را ستایش می‌کنند؛ در صورتی که در حالت عادی، تحسینی در پی ندارد. مسأله، تحسین نسبت به بقیه و پادشاهیِ یک‌چشم در شهر کورها نیست؛ مسأله این‌جاست که کم‌کم نسبى بودنِ تحسین‌ها را فراموش می‌کنیم؛ یادمان می‌رود بهترین وضعیت یک‌چشم بودن نیست.

*(بادکنک=b) فرض كنید یک b در حالی که از شما دور می‌شود، اندازه‌اش مدام بزرگ‌تر شود. اگر سرعتِ بزرگ شدنِ b، خیلی از سرعتِ دور شدنش بیشتر باشد، به‌نظر می‌آید که b دارد به شما نزدیک می‌شود؛ در حالی که واقعاً دارد از شما دور می‌شود.

فرض کنید سرعت دور شدنِ b، ثابت و سرعت بزرگ شدنش، شتاب دارِ تندشونده باشد.
۱. b با سرعت ثابتى از ما و نقطه‌ی شروع دور می‌شود و سرعتِ اولیه‌ی بزرگ شدن بسیار کوچک و حتی منفی‌ست. (یعنى b در ابتدا حتی کوچک‌تر هم می‌شود.)
۲. سرعتِ بزرگ شدن، كم‌كم بیشتر می‌شود تا جایی که آن‌قدر زياد می‌شود که مثل حالتِ *، فکر می‌کنیم b دارد به ما و نقطه‌ی شروع نزدیک‌ می‌شود؛ در حالی که واقعاً دارد از ما دور می‌شود.

همین اتفاق را با روند زندگی، متناظر می‌کنیم:
b = وضعیت یا شرایط/ نقطه‌ی شروع = شرایط اولیه/ نزدیک‌تر بودنِ b = ایده‌آل‌تر بودنِ شرایط/ بزرگ شدن b = عادت کردن ما به شرایط

۱. شرایط به‌تدریج بدتر می‌شود. ابتدا در برابر تغییر منفی، مقاومت می‌کنیم؛ پس وضعیت را از چیزی هم که هست، بدتر می‌بینیم.
۲. به‌مرور عادت می‌کنیم در نتیجه احساس می‌کنیم که وضعيت به شرایط اولیه نزدیک‌تر می‌شود تا جایی که فکر می‌کنیم همه‌چیز مثل قبل، مرتب است. ما به وضعیت بد عادت کرده‌ایم، چیزهایی که قبلاً بد بوده، حالا کاملاً عادی‌ست. وضعیتِ فعلی که در واقع بد است را خوب می‌پنداریم؛ پس خوب و ایده‌آل فعلیِ ما، در واقعیت بسیار دورتر از ایده‌آل اولیه‌ی ماست.

مشکل زمانی‌ست كه معیار ثابتی نداریم. وقتی همه چیز را نسبت به محیط بسنجیم، محیط كه نزول می‌كند، معیارهاى ما هم نزول می‌كند؛ بی‌آن‌که خودمان بفهمیم. اگر بادکنک را با یک جسم ثابت مقایسه می‌كردیم، می‌دیدیم كه بادکنک از نقطه‌ی شروع بسیار دورتر است. از آن مهم‌تر بزرگ شدنش را می‌دیدیم و این‌که "عادت کردن"های ما چه‌قدر ساده گولمان می‌زنند و ایده‌آل‌هایمان را پایین می‌آورند. ما عادت می‌کنیم، بد، عادی می‌شود وبه دنبالش عادی، عالی. هر‌ روز قانع‌تر می‌شویم، بی‌آن‌که بخواهیم و یا حتی بدانیم. تا دست به سمت بادکنک دراز نکنیم، در بی‌خبریِ احمقانه‌ای سرخوشیم.